خاطرات

ساخت وبلاگ

امروز سر خانه تکانی فهمیدم

چقدر جهاز مادرم پیر شده

لب بیشتر استکان ها

پر زده اند

قاشق و چنگال ها 

خسته از رفاقتی دیرین

هر کدام به کنجی سر خود

را گرم کردند و دیگر ذوق

سفره را هم ندارند

پشت کمد درآمده 

با چسب 

صدای داد و فریادش را خفه کردند

پهلوی یخچال زخم و خمیده است

ولی با این حال 

زیر پاهایش روزنامه گذاشته قدش 

به پنجره برسد

و اجاق را از حسادت و افسوس 

بیشتر بسوزاند

اجاقی که با سرفه چای می سازد و

نیمه جان غذا را گرم نگه می دارد

اینجا

تنها 

پرده ها حال و روز خوبی دارند

نمی دانم کاسه داشت به کتری می گفت

یا میز با خودش زمزمه می کرد

هر چه بود یکی می گفت

ما هم جای پرده این قدر

رقصیده بودیم

جوان می ماندیم

کنار پنجره می روم

راست می گویند

مادرم همیشه شیشه های خانه را

عزیز می داند

برایشان گلدان می گذارد

گاهی هم سیب یا انار

کنجی که در آن زیاد انتظار پدرم را کشیده

پدری که سال هاست یک دل سیر کفش نپوشیده و راه نرفته

آه

هیچ چیز این خانه تکانی را

دوست ندارم

ما داریم 

هر سال 

به اجبار 

ذره ای از جهاز مادرمان را 

دور می ریزیم

و این برای خانه غم سنگینی ست

زنی که با ترانه لیوان می چید

با ترانه قاشق ها را می شمرد

و با ترانه آب به گلوی گلدان ها می ریخت

حالا رفته رفته

یکی یکی

خاطراتش را سر کوچه می گذارد

زنی که امروز فقط یک لحظه 

خنده اش را دیدم

آن هم وقتی بعد یک سال

دوباره اولین نامه ی عاشقانه ی پدر را

لای عکس های آن موقع پیدا کرد

نامه ای که به جای سلام و احوال پرسی

با زیبا جان دوستت دارم شروع شده است...

وبلاگ رسمی ......
ما را در سایت وبلاگ رسمی ... دنبال می کنید

برچسب : خاطرات,خاطرات یک خون آشام,خاطرات کودکی, نویسنده : 2dehnaar6 بازدید : 232 تاريخ : چهارشنبه 24 آذر 1395 ساعت: 21:33